حکمت کار خدا_____

ساخت وبلاگ

 تنها نجات یافته کشتی،اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده،افتاده بود.

اوهرروز را به امید کشتی نجات،ساحل را وافق رابه تماشا می نشست.

سرانجام خسته وناامید،از تخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخود رااز خطرات مصون بداردودران بیاساید.

اما هنگامی که دراولین شب ارامش در جستجوی غذابود،از دور دید که کلبه اش درحال سوختن است ودودی از ان به اسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده بود وهمه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم واندوه در جاخشکش زد.فریاد زد:

خدایــــــــــــــــــــــا!!!چطور راضی شدی بامن چنین کاری بکنی؟؟

صبح روز بعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای امده بود تا نجاتش دهد .مرد خسته،وحیران بود.

نجات دهندگان میگفتند:

خداخواست که مادیشب ان اتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.....

هر چی بخوای داره...
ما را در سایت هر چی بخوای داره دنبال می کنید

برچسب : حریم عشق,جاسوسی, نویسنده : فاطمه پولائیان other-stories بازدید : 846 تاريخ : دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت: 19:22